بـه : آنـانی که به خاطـر آزادی
و دمـوکراسی واقـعی می رزمـند.
رحیمه
توخی
" پـیام " آتـشـین
د فـتر شـعـر
رحیـمه تـوخی
( تـورنـتو
– ژانویه
2006)
آنچـه در این
دفتر هسـت :
(١)-
" پیــام
" آتـشــین
(٢)-
"پیـــام
زن "
(٣)-
زن مظلـــوم
(٤)-
کـی بـرد
ســا لــــم
(٥)-
پیـــا
م مـرا بر وطـن
بگـوی
(٦)-
نبــرد
خلــق
(٧)-
یـاران
! به پا خـیــزیـد
(٨)-
آتـش بر
تــابــوت
بـــا ورت
(٩)- بقـــای نســل
(١٠)- مــزرعـــه
نا پــاک
(١١)-
وطــــن
(١٢)-
به
سوگ همــنبرد
(١٣)-
نشکــن
(١٤)-
خــاک
وطــن
(١٥)-.. شـب را
شفــق زوال
است
(١٦)-
اشـک
تمـــنا
(١٧)- نور با
طــل
(١٨(- به سوگ
الیاس شهـــید
(١٩)-
عهــد
نمی بنــدم
(٢٠)-
در
رثــای گــودرزی
(٢١)- رفـتی
دلـم
(٢٢)-
تیـــغ
جـفــا
(٢٣)-
اشک
پریشان
(٢٤)-
... بی
ســــود
(٢٥)-
... کـمــک
است
(٢٦)- دلم تـنگ
است
(٢٧)-
مــــژده
(٢٨(- مبارک
بـــاد
(٢٩)-
خـیـانت
از بهر قــدرت
(٣٠)-
وداع
(٣١(- در تبـعــیـد
(٣٢)-
فــــراق
(٣٣(- خـــزان
عمــر
(٣٤)-
رنــج
بـی پـایـان
(٣٥)-
آمـیزش
(٣٦)-
خــــواب
(٣٧)-
بــاده
ی آزادی
(٣٨)-
چــرخ
گــردون
(٣٩)- سـرمــه
سنــگ
(٤٠)-
سـپــیـده
نکاتی در
باره این دفتر:
سالهاست که
امپریالیست
ها و رژیمهای دیکتاتور وابسته
در کشور هایی
مثل
افغانستان و
ایران حکمرانی
می کنند، و
شاعران متعهد
و انقلابی این
کشور ها همیشه
تلاش کرده اند
که صدای رسای
زنان و مردان
زحمتکشی
باشند که زیر
تازیانه
سرمایه و ارتجاع
وابسته به
امپریالیسم
شکنجه می
شوند. رحیمه
توخی نیز
شاعری
اینگونه است .
شعر او بازگو
کـننده گوشه
هایی از زندگی
یک زن آزادیخواه
است . شعر
رحیمه
عاشقانه است،
مادرانه است،
آزادیخواهانه
، بشر دوستانه
و انقلابی
است. شعر
رحیمه، آنجا
که از ظلم و
ستم امپریالیزم
سخن می گوید،
نا امــیدانه
نیست؛ بلکه مردم
تحت ستم کشور
های اشغال
شده را
به مبارزه با
امپریالیسم
فرا می خواند :
« ...
با
پابوسی "
غول..."
گرفــتند
زمام ملک
با نبرد
خلق نمادِ "...
پاگلین
"واژگون کنم »
و یا:
« ...
لیک
مردمان عـراق
رخت عـزا در
بــر
بمب از
هوا بارید،
تخم ی زکـین
کارید
هر گـوشه
فتاده پیـر و
جــوان
بنگــر
یـاران به
پـا خیـزید،
بر ظالمان
ستیزید
ورنه
بلعد جهان را،
اژدهـای هفت
سر »
رحیمه،
مذهب زن ستیز
را زیر سوال
می برد، ونفرتش
را از هر چه
مظهر ارتجاع
است؛ نشان می
دهد:
« ...
مجتـهد
زن ستیز، این
نکـته بشنو
زمن
آتش بر
تابوت
بــاورت،
آرزوی منست »
او از ستم «
قوادان عرب»
به زنان ، می
گوید ، و
فریاد می زند :
« ...
کـشتند و
می کـشند
نوباوگان من
پیمــان
خون ببندیم
خواهران من
توفان
شویم و بر
کنیم ریشه
دشمن
گـیریم ز
اخــوان رهزن
انتقام زن»
رحیمه
شاعری بسیار
با احساس است،
او شاعر زنان
بسیاری است.
زنانی که در
سوگ
همسنگرانشان
گر یستند؛
امـا در عین
حال با
استقامت و
بردباری یاران
خود را به
ادامه مبارزه
فرا خواندند ؛
زنانی که سالهای
متمادی را در
انتظار دیدار
مجدد عزیزان
در بند تحمل
کردند ( و شاعر
خود از زمــره
_ ده ها هزار
_زنانی است که
دولت کودتا و
بعد آن دولت
دست نشانده، و
زیر نظارت مستقیم
ارتش
اشغالگر
امپریالیسم
شوروی در
افغانستان،
همسران و
عزیزان شانرا
به اسارت
کشیده،
و یا اعدام
کرده بود ) ؛
زنانی که
تبعید شدند؛
زنانی که غم
مرگ مادر در
سینه شان
جاودانه شد؛
زنانی که کوله
بار اندوه
بزرگ فرزندان
گم شدهِ
شانرا ،تا
زنده اند با
خود حمل
میکنند؛
زنانی که
فرزندان خود
را در میان آتش
و خون بزرگ
کردند. زنان
غم های بزرگ و
شادیهای کوچک.
زنانی که عشق می
ورزند؛ زنانی
که به خاطر
آزادی مبارزه
می کنند و
دراین راستا
به شهادت می
رسند ؛ مثل میـنا ها و ناهید ها ؛ زنانی
که به اسارت
کشیده می شوند
و در زندان ها
نیز به
رزمشان ادامه
میدهند، و حمـــاسه
می آفریـنـنــد؛
مثـــل جمیله
بوپا شا ها و اشرف دهقانی ها.
فریبا فــروتــن
١٤
جنوری ٢٠٠٦
« پـیــام » آتـشیـن (١)
خودستا
؛
در سراب
رسوایی.
مایوس
؛
در
امتداد سکوت ،
بنشسته در
سـوگ
روشنایـی.
رهنورد
؛
از
نیـمه راه
برگـشتـه ،
کجرو ؛
در خـط
راه گـم گـشتـه
،
خاین ؛
« نشان» ز
راه برداشته ،
کاهل ؛
در کوره
راه وا
مانده ،
فاضل ؛
در سیر
راه
پوینده ،
خودشکن
؛
بیتاب
رهایـی .
رونده ؛
در
امتداد
توفـان ،
بگرفته رده
ای ز
روشنایـی.
♨ ♨
♨
همرزم
دور اندیش !
توهم بر
خیز ،
که راه
در پیشروسـت.
« کجاست
همنورد
روهینـا ؟
کو فانوس
روشـنا ؟
راه تیره ست
و مرز ها در
زنجیرست.
در سر راه ،
«
چنگـیز » و «
آتیـلا » و« دار»
ست .
در نیمه راه
، « خرس سپید» و
دیـو « سـیا » ،
بیــدارست .
همه بن
بست است و
بیراهـه ،
در بیراهـه «
ماجوج » است،
ــ « ماجوج
بنیادگرا » ــ
هـان ! گویند
کسان که :
"
در پیـچ راه
چـاه ست
در چاه اُسرا
ست" .
نمی شنوی
جنـگ برپاست ؛
جنگ
«آجوج و ماجوج »
با « اژدها» ست » .
♨♨♨
بس کـن ! دیگر
مگو که :
« راه
تیره ست ،
همنورد نیست ،
فانوس نیست ...»
بیا ! با
خود ببر فانـوس
قـلـبم را ،
که
روشــنا اش
جـاویـدانی
ست .
نگر در
راه چیست ؟
ببین در
راه کیست ؟
هرآنچه
هست ، بر
داشتنی ست .
♨♨♨
بهـانه
جوی مـن !
دیگر
بهانه خطاست ،
درنـگ
نارواست.
مکن
تشویش ،
که
خواهرت با تو
همراه ست.
بـرو به
پیـش !
کـه
همـه ،
در
پنجـه ی « غول ...»
و در چنگال «
بلا »ست ،
کـه
همـه ، چشم
براه ست ـ
چشم
براه « پیام
»آتشین ماست.
♨ ♨ ♨ ♨ ♨
«
پیام زن » (٢)
روزی
« پیام زن »
افتاد بدست
مــــن
دیدم
پیــام می
دهـد بهـر مرد
و زن
روانت
شاد ای مینای
گلــگون
کـــفن
که
بنیاد نهــادی
«راوا» و
«پیام زن»
خونت
بریخت در
قتلــگاهش
اهـریمن
ژوهید، هر
قطره ای آن
بشد چو گلشن
رنگ
خون گرفت هر
دشت و هر دمـن
یاقوت فـام
خون تو گردید
تـاج مــن
هرکجا
که رویـم،
گوییـم ایـن
سخــن
نشـود
هــر
کنـگـینه
مینـــای مــن
قوادان
عرب
فروختنــد
دختـران مـن
کردند تجاوز
به نامـوس
مـادران مــن
کشتند و
می کشند نو
باوگــان
مـــن
پیمـان خـون
ببنـدیم
خواهــران مــن
توفان
شویم و بر
کنیم ریشه ای
دشمن
گیریم ز
اخــوان
رهـــزن
انتقـــام زن
✰ ✰ ✰
✰ ✰
زن مظـلــوم
( ٣ )
بـاز آمـد
گــرمای سال،
در وطــن
جنــگ اســت هــنوز
خاطــرم
ناآســـوده و
دل در قــفس
تنــگ است
هنـــوز
قــــتـل
و کــشتـار
وطنــداران
مــرا مغـمـــوم
ســاخــت
بـازی و
ملــعــبه ی شـان،
تانـک و تفـنـگ
اسـت
هنوز
شهـــر
هــا ویـرا ن
شـد وادی و
مرتــعــه
بربــاد
رفــت
گل نبـیـنی
در چمـــن،
زرع چـرس و بـنـگ
اســت هنوز
سـوخــتـند،
ویــران
کـردنـد کـشــورم
ایـن نـاکـســان
شش جهت
گر بنگری، خاک
و کلوخ سنگ
است هنوز
یک دمـی
را حـت نـشـد
مـــردم ز
دسـت
جـــا
هــلان
زن مـظــلوم،آمــاج
جــمـــره و ســــنــگ
اســت هنــوز
می
رســد بـر
گــوش هـــا،
فـــریـــاد
مـــادر، هردمی
وای!
کشتند
فــرزنــدم،
قلــب شان سنگ
است
هنوز
اســـت
گــلـــه ای
جواسیــس
نــزد
مـــردم
شرمســار
آزرم
خــود پـوشــیده
انــد، ریـب و
نیـــرنــگ
است هنوز
دور
افتــادیم ز
کـــشور،
بــی نشـــان
گــشــتیـم
مـــــا
دوره ای
بـی دانشــی و
مــرگ فـــرهـنــگ
است هـنوز
ای کــه
عــیـبـی
خویــش ز
نـادانــی هــنــر
پنداشــتی
غیرت ی
نیست برسرت ،
اینـهـمــه نـنــگ
است
هـنوز
در
دمــــاغــت
نیـــســت ا
نـدیـشــه ای
از کـــشــــورت
روز
افـــزون در
میــهــنــت،
معــیـوب و
لنـگ
است هنوز
می
کـنند گــریـه
کــودکــان
بهــر قـرص نـــان خشــک
ســـالــگــرد
طــفــل تـو
بــادف و چــنـگ اسـت هنـوز
در دیـــــار
غــیــر
کــــبــر و
خـــود نــمــایـی
مــی کـنی
وزنــه
ی مــغـــزت،
حــــد درمــســنــگ
اســـت
هنـوز
می
بــارد از چشــمـم
اشــک، همــچــو
ابــری نو
بهــار
بهــری
سیلاب سرشـکــم،
جویبــار
تنــگ است هنــوز
❐ ❐ ❐
کی بــــــرد ســـــالـــم ...
(٤)
بر وطن
نازل شــده
توفـــان
جانســـوز دگر
اشک
خونیـن می
گـذارد بر دلم
ســـوز
دگر
می زنی
آتش به جــان
کشورم ای خصم
دون
می
فرستی هـردمی
بر مــا «
جــهانسـوزِ»
دگر
مرد و زن آواره
کردی، سوختی
دشت و دمن
ننگ و
نفـــرین
بــر توباد ، روز
تــا روزِ دگر
دست
یابی گــر به
ناموس ای،
تجاوز می کنی
هردمی ســازی
تو موجــود
سیـه روزی دگر
می کنی
با نــوک
برچــه « عقـد »
با نو با لغان
می
شــوی هر
ســاعتی،
تیــرِ
جــگردوزِ
دگر
می دهی
بیچـــاره
خلق بربــاد،
تا پیـــدا
کنی
پشت هم،
خونخواره یی
زشـتِ زر
اندوزِ دگر
کی
بــرد سا لم
سرش را اجنبـی
از خــاک ما
گـــورِ
وی گردد وطــن
امــروز یــا
روزِ د گـــر
❀
❀ ❀ ❀ ❀
پیام مرا بر وطن بگوی... (٥)
پیـــامبــر!
پیـــــام مــــرا
بــــر وطـن
بگـوی
سوز
دلـــم به
کودک و هم مرد
و زن بگوی
خونــاب
دل چــکـــد،
زچشمــانم روز وشـب
زین چشم
تر به سبزه ی
خشک چمن بگوی
بــا
بـــلبـــلان
ِ ســـر
بنهــاده
بـــه زیـــر
بــــــال
از سر
کـــشیدن
گــــــل و
ســــرو ِ چمن
بگوی
بـــــر
دشـــــت پر
زخـــــار و
زمین کـــفیده
دل
بازگشت
جوش
لالـــــه به
دشت و دمن
بگوی
باچشمه
ســـار خشک
ولب ی
تبـــدار
جویبار
از
ابـــــر
نــوبهــــــار
، گـــریستن
سخن بگوی
زاغ و
زغـــــــن
گــــرفته
بـــــه باغ
وطن مقام
این
قصــــه را به
طوطی شیرین
سخن بگوی
آری!
بگــــوی
زطرف ِمن
ِغــــم
رسیــــده، زود
گــــشتم
غریـــــق
بحــر غمت،
بروطن
بگوی
از
قامــــت
شکسته ی
ســـرو رسـای
بــــاغ
از ســـوختن
سینـــــه و
چاک
یخــــــن بگوی
پــــای
زنـــــان
بسته به
زنجیـــــر
وحشیـان
لیکن ز
رزم
مـــــردم ی
زنجیـــر شکن
بگوی
برانـدیم
"خرسان" را از
سـر زمیـن خـویش
این
نکته را به
گله
ای"خوکان"
زمن بگـوی!
✰
✰ ✰ ✰
✰
بـا نـبـرد خـلــق ... (٦)
نییم
لاله
که دلم را
غرق خون کنم
چو دشنه
ام که دلِ
دشمن چون کنم
نییم
درخت بید که بلرزم
از نسیم سحر
چون سرو
رسا باد خزان
را زبون کنم
نییم
گرداب که
بچرخم به دور
خویش
کوهـه
موجم خیزش
دربحر نیلگون
کنم
نییم
عندلیب که
نشینم به شاخه
ای گل
پرواز
چو عقاب بر
سپهر نیلگون
کنم
نییم
سنگ صبور که
خود بشکنم از
غم
نعره
آزادی ز شیپور
نبرد بیرون
کنم
آنانکه
از رزم و ستیز
لاف ها زدند
گشتند
موم دست " نظم
نوین" چون کنم
با
پاپوسی "
غول..."
گرفتند"
زمام" ملک
بانبرد
خلق نمادِ " ...
پاگلین "
واژگون کنم
❉ ❉
❉ ❉ ❉
یاران ! به پا خیــزید ... (٧)
با
نسیــم راز
داشتم رسیــد
بهـــار از در
نمــود
کلــبه ام را
عطـــر تنش معــطــــر
پاپــوش
کرده در پـا
از پرنیــان و
مخمـــل
از اشـک
شبنم ِ صبـــح
تاج نهاده بر
سر
سرخــی
زده به رخســار
از برگ
گـــلاب
خنــدان
است دهانش مثل
غنچـه ای تر
پــر از
گلی شقــایق
دارد سبد در
دست
آورده
ارمغــــانی
با خود، نشا ط
ِ دیگــــر
ابـــر
بهــار
نالــید،
زمیـــن سبزه
زایـیــــد
بر
دشــت وکوه
بنگر گلهای
لاله زد ســر
این جشن
نوبهارست، گل
هم نشین خارست
لیــک مــردمــان
عـــراق رخـــت
عـــــزا در بـــر
بمب از
هوا بارید،
تخـــم ی ز
کین کارید
هرگوشه
ای فتــاده پیــر
وجــــوان بنگر
یــــاران!به
پـا خیــزید،
بر ظالمان
ستیــزید
ورنه
بلعد جهان را،
اژدهـــای
هفت ســر
✰✰✰✰✰
آ تش بر تابوت باورت (٨)
زنم که
چشم فـقها به
جستجـوی منست
هـزار
آیــه بــه وصـف
حـجـاب روی
منست
مجال
ندادندم که با
قـد رسا
خیــــزم
گویند
که عـجز و
تواضع آبروی
منست
بود
مـوانـع ز روز
نـخست بـه آوا
زم
فریـاد
آزادی خـفه در
گلوی منست
شــدم
خشمنده ز
الفاظ رکــیک
سعـــدی
که نیـش
زبان شعرش
عـیب گوی منست
شنیده
ای وصف
تنم در کـــلام
" شیر ا زی"
که تیر
چشم هـو سبازش
به ســوی منست
فــلاســــفـه
؛ مگر ایـــن
نکـته را
نــدانستنــد
که لطف و
رحم و عـطوفت
آذین خوی منست
زنــم
کــه زنـــده
نگـــهداشته
ام نسـل بشــر
زآنکه
چشــم کودک و
برنا و پیر
سوی منست
مـجـتـهـد
زن ستـیـز،
این نکـته
بشنو
زمن
آتـش بـر
تــــابــــوت
بـــاورت
آرزوی منست
✜ ✜ ✜
بـقـای نسل ( ٩ )
مطــرب
نواز چنــگ و
بکن شاد مان
ما
امشب
شده چـرخ زمــانه
به کــام ما
باریـده
بر سر مــا از
کهکــشان
گهــر
دریـا فـگـنـــده
آب زمــرد به
جـــام ما
این
محـفل طرب
گرفتم به
فــال نیک
بر
دوستان صفـا و
صداقــت
پیــام ما
با عشق
پاک می رســند
دلــدادگان
بهم
دروصف
شان سروده اشعــاری
خیــام ما
لوءلوءومرجان
سربرافــراشت
زعمق بحـر
گــویــــند
ایــن بـود به
شمــا
ارمغـــان ما
امشب به
رقص آمده
مرغان
درآسمان
از بسکه
زر فـشان شـده
اختــــران
ما
این نو
نهال به باغ
دلم ریشه ها
دواند
تا
ســایه
گــسـترد به
ســر
باغـبـان ما
امشب
نشســته بر
سـرم بــاز
طالعـــم
باشــد
بقـــای نســــل
در دود
مــــان ما
✜ ✜ ✜ ✜ ✜
ناپاک مزرعه اخوان... (١٠)
ای نی
بنواز سرودِ
غم برای من
بُود
پا نهادن بر
دری دشمن
خطـای من
باریـد
آسمان زخشم،
بارش و تگرگ
دریا
فگند، آب زهر
آلود به جامِ
من
لوء
لوءو مرجان
برگشتند به
عمق بحر
تا
باز گویند
حکایتی از
دهانِ من
رقصان
و پایکوبان،
شب پرستان
هرزه گرد
پدیدار
گشتند
درمحفلِ پر
شکوه و شأن من
روئیـد
در باغ دلم یک
بتــه ی
زقــوم
در
پهـلوی صـنو
بـر و ارغـوان
من
ره
گم کرده در
ظلمت، نقش
زمین شدم
باشد
که رسم به آتش
جاویدان من
پرکشوده
سیر دارد
بازِطالع ام
بنشیند
بر سری که
بیارزد به
نـام ِ من
با
اینهمه جفـا و
دغــا خشنودم
از این
ناپاک مزرعه
اخوان نگشت
کشتزاری من
✜ ✜ ✜ ✜ ✜
وطـــن (١١)
می
زند یادت وطـن
بر دلـم شـور
و شـــرر
خاک
و سنگت بود پر
قیمت از لعل و
گوهر
دورهستم
از تو وهــر
لحـظه هستی
درنظر
صبح
را شامی نباشد
شب را
هرگــزسحــر
ســازم
تـاج زمـرد
خـــردهِ
خاکـت به سر
همچو
مرغ آشیان گم
کرده گشتم
دربدر
رفتم و
سیلاب اشکم بر ره ات سـر کشید
شست
نقش هر قدم ،
خیالــت در بر
کشید
درد
وداغ فراقــت
را تــا
محشـــــر
کشیـد
جـام زهـرِ
تلــخِ
استـعما رت را
سـرکشید
ســازم
تـاج
زمـرد
خـردهِ خاکـت
به سر
همچو
مرغ آشیان گم
کرده گشتم در
بدر
فرزندان
غیـــور در
دامنـت
پرورده
شــد
درنبــرد
آتشین سر به
کـف ایستاده شـد
کهنه
زخمِ چرکین
دوکتف ضحاک تازه
شد
خون
سرخین
دلــیران
دژخیمان را
باده شد
ســازم
تــاج زمرد
خــردهِ
خاکــت به سر
همچو
مرغ آشیان گم
کرده گشتم در
بدر
گشته ام
در کنج غربت
چون درخت بی
ثمر
تعنه ی
اغیارت ساخته
ناسور زخمی
برجگر
مفتضـح
گردند
خاینــانِ
وطــن باری د
گـر
دسته
نباشد از درخت
کی بشکـــند
آنرا تبر
ســازم
تــاج زمرد
خـــردهِ
خاکت به سر
همچو
مرغ آشیان گم
کرده گشتم
دربدر
❇ ❇ ❇ ❇ ❇
به سوگ همنبرد (١٢)
به
سان کوه گران
است غمی که من
دارم
همنبرد
راه ی نبرد
خفـــته در
کفن دا رم
همسنگری
سفر نمود ز
جمع ی ما،
یاران
ز رزم و
ستیزش صـد
سینه سخن دا
رم
نشسته
ام به سوگ هم
باور و همرزمی
هزاران
جوانِ به خون
غرقه در وطن
دارم
زحسرت
آمده
تـوفــان اشک
بر چشمــم
ابـــر
غمینــــم و
بــارش در
دمــــن دا رم
حکایتی
دارم دوستان،
ز مـرگ رزمنده
ای
چو
قـــو ز مرگ تنهایش
پاره یــخن
دارم
ز
اندوهِ زندگی
اش چسان کنم
بیــــان
که بر
سینه آتش و
مُهری بر دهن
دارم
❐
❐ ❐
... نشکــن (
١٣)
باغبــان
شــاخه ای گل
را نکن
این دلی زار
و پـریشــم
نشــکـن
گل
چه زیباست با
شاخه وبـرگ
جـــلـــوهِ
دلـفــریـبـــش
نشـکــن
زینـت
محفــــل
رندا ن نشــود
زیــب دست عــروســان
نشکــن
بلبل
خوش آواز چه
خوش خواند
عشق وعمرم تو
بی حیا نشکن
بگذار
مر هـــمی به
زخـمِ دلــم
بر
دلی زخمی ام
نمـــک نفگن
عهد
و پیمان تو
خطا همه وقت
دلـی پــر
درد عاشقــان
نشکن
گل
به بـــازار
نبر بهــر
فــروش
تــو
غـروری
کلــرخــــان
نشکن
❀ ❀ ❀ ❀ ❀
خـــاک وطــــــــن (
١٤)
"
بیدل "
چه توان کرد
که دل در بری
من نیست
گـــم
گشت دلـم تاب
و توان بر دلــی
من نیست
از
تعنــــه ی
اغیــار
غلــتید
بــــه
خـــــــــون
دل
کی
گیرد دست ِ دل
که دیگر دلبری
من نیست
دل
می تپد در
خون، خون می
چکــد از دل
اینک
مرهمــی بهر
شفاه ِ دلی من
نیست
از
طنـــز
بیـــگانــه
بشد ایــــن
نــکته هویــدا
جزخاک
وطن کعبه، دگر
کعبه ای من
نیست
جـز
خاک وطن من
نکشم سـرمه به
چشمم
این
خاک که
زیباست؛ مگر
خاک وطن نیست
مــــادر
که مــــرا
زاد، به تنم
خاک وطن زد
جزخاک
وطن، خاک دیگر
محرم من نیست
برخاسته
شعـله ی د رد
از کـوره ای
قلــبم
می
سوزم چوشمع و
پروای تــن
ِمن نیست
پاشید
به دشـت های
وطــن
خاکسترم را
در
کشور غیرحاجت
ی برگور وکفن
نیست
❀ ❀ ❀
... شب را شفــق زوال است (١٥)
بکجا
بیان نمایم
قصه و فسانهِ
خویش
غم
را هدف گیرم
تا زنم نشانه
ِخویش
من
حدیث شب گویم
در گوش مــی فروشان
کــــه
نبندند تا سحـــرگاه
دری میخانهِ
خویش
لب به می
تر نمودم گم
کرده ام ره
منزل
ناله
و شیون نمودم بهر
کاشانهِ خویــش
سوخت
درخت و
آشیانم، صــــیــاد
ی بی
مـــروت
آشیان
گم کرده ام
من، می جو یم
کاشانهِ خویش
قصه
ز ظلمت شب ز کجای
شـــب
گـــویم
خرگاه
سیه فگنده ،
برسرِ دو
شانهِ خویش
چه
گویم از شب تلخ، که
فگنده زهر به
کامم
رنج
و دردی ز خود
دیدم تا شدم
بیگانهِ خویش
این
عجب قیل و قال
است ، شب
را شفــق زوال
است
مرغـــکـان از این
شبســتان، کـوچـیدند
به
لانهِ خویش
❄ ❄
❄ ❄ ❄
اشــــــک تـمــنــا (١٦)
برا برا
ز خانه به
عشوه عشوه ای نظر نظر
کن خدا را به
غمزه غمــزه
ای
غزلی
سروده ام به
وصف قامـتت بسـرابسـرا
جانــا با نـغمــه
نـغمــه ای
بر تاج
سر ِخوبان
نگین کرشمه
ات چـه
بجـا بجا
نشستـه با
نخره نخره ای
اشک
تمنـــا گر
ببــارد ز چشم
تـو
فتنه فتنه
خیـــزد ز قـطــره
قــطـره ای
آشوب دو
عالم خوابیده
در نگاهت شعله شعله
خیزد از خفتـه
خفتــه ای
از
گلبرک
گونــــه
های دل
افروز تــــو
چیده
چیده ام با
نگاه بوسه
بوسـه ای
❇ ❇ ❇ ❇ ❇
نــور بــاطـــل (١٧)
کـــار
وان عـــمـــــرم
منــــزل به
منــــزل مـی
رود
اشک داغ
از چشمم چون
شمع به محفل
مـی رود
دیدن
بیـــگانه
در میهـــن چو
خار در چشــم
ِ مـن
از
گــذرگـــاه
نـــظـــر زخــمــــش
بــــر دل مـی
رود
بلبــــلان
نغمـــه خوان
ره گم شدند در
بوستــــان
سنبل و ر
یحان بمرد
خشخاش
به محفل می
رود
گــر
چــراغ
معرفـــت
گـــیرند به
کـــف نابــخــردان
بنــیادش
ســســـت
بـــود
نــورش
باطــــل می
رود
کاسهِ
فغـفـور و
جانان شد
تهــی در عمــق
بحـر
کاسه
های
چـــو بین
بنـگر رخ به
ساحــل می رود
دور از
کشــــور
نـــدارم
یکـــــــدم
آســــایشــی
از
کفــــم
بیهــوده،
عمـــرم بی
حاصـــل می
رود
❇
❇ ❇
به سوگ الیاس شهید (١٨)
کبــو
تـــرِ
تنهـــــا ، ز
آشیــان
پـــرواز کرد
زمیــن
فـــریاد زد،
ابـــر گـریستن
آغـاز کرد
آمـاج
تیــــرِ
خشـونت گشت
الیــاس شهید
در و
دیوار به سوگش
سرو د غم ساز
کرد
به
کـورهِ غــم ِ
جانســوز ذوب
گشت مــادر
فغان ز
سوز کشید،
عقده ای دلش
باز کرد
به
جـای اشــک ز
چشمــان او
خـــون بار ید
چو روی
غرقه به
خـــونِ
شهیدش بــاز
کرد
ز
فــرط حسرت و
انــدوه ، مرد
و زن نالیـد
چو
هـمگنان به
وصــف اش سخن
آغاز کرد
زمــــرگ
نــاگــهانش
قامــت
کســان لرزید
وقـــوع
فـاجـــعه
چشم
سـنگـدلان
بــاز کرد
نـه
گـشودند دری
به رو یـش از
سرِ لطـف
زمیــن
در یچه ای
قلـبش بـروی
او باز کرد
از
توفــان اشک
مــا، قاتــل
رها نتوان شد
که بــا
اختتــام
حیـــاتش
نبـــرد
آغـــاز کرد
❇ ❇ ❇ ❇
عهد نمی بندم... (١٩)
کــوکـــــب
اقبــالِ
مــن تابـــد
بر بامــی د گــر
ساقی
سیمین تنم
ریخت می در
جامـی دگر
تا
به کی چشمم
برای بازگشتش
مانَـد برا ه
لحظـه
ها را
می شمارم
صبـح و شامی
دگر
ای
شب هجران تاکی
زجر و ظلمت
سردهی
ای
نسیــــم پر عــطـوفت
رخ نمــا
بـــاری دگر
می
زنـد بر سر
هوای سرو
خوبانــم بسی
می
رود دل از پـی
جانــم بر
دیـــاری دگــر
قاصد
! بــاد صباح
از من به
خوبانـم بگوی
جز
رخ لاله ات گل
نیست به
گلــزاری دگر
تا
رسد جانم به
جانان می رود
جان از بدن
جها
نم گـم کرده
ام کـی یابم
جانــی دگر
عمـریست
پیموده ام را
ه پــر پیـــچِ
فــراق
از
فراقــش
ســوختم نیست
درمــانی دگر
عقـده
ها بر دل گره
خورده ز جـور
روزگــار
میکشم
فریــاد ها از
درد و حــرما
نی دگر
میدرخشد
موج اشک بر
دیدگان ا نتـــظـــار
بحر
چشم توفــانی
شد ریـزد
بارا
نـی دگر
درافت
و خیز زمـانه
، یــــارا
ن تـرکــــــم
نمـود
عهد
نمی بندم به
دوستِ سست
پیمانی دگر
❇ ❇ ❇ ❇ ❇
به :
محمود
گودرزی،
برادر زنده
یاد ،
بزرگوار و
اندیشمندم
که با شهپر
مرثیه نتوان
از کوهواره ی
اندوهش گذشت . |
در رثای محمود
گودرزی
(٢٠)
قلب
ها تپید، دل و
دیده ها گریست
به
ســوگ مــرد
اندیشمــند
گودرزی
هزار
ورق فرسود و
خامه ها بسود
نتــوان
بر شــمرد صفـــاتِ
گودرزی
قلمش
بود مدافع
مظلومان جهان
بهر
سو تاخت رخشِ
فهمِ گودرزی
بــود
اهــل قلـــم
پیــشـــتاز
و دانشــور
آذینِ
صفحهِ
«شهروند»
مضمون گودرزی
نزاد
مـــادرِ
دوران چــــنین
فــــرزنـــــدی
فرهمند
و شکوهمند،
فرهیخته
گودرزی
به
درد نا علا جــش
چاره ای نبود
ورنه
هر یک بودیم
جانـثـار
گودرزی
تو
ای گردون که
بیدادگَر یست
پیشه ات
گرفتی
از ما مشــعل
رخــــشان
گودرزی
تا
واپسین دم
بذرِ وِفاق بکاشــت
مستحکم
باد بنیاد پر
ثمر گودرزی
¨ ¨ ¨
رفـتی دلــم ... (٢١)
ای
دور از نظر
همه وقت هستی
د ر نظر
دوختــم
چشـم به جلوهِ
بازگشــتت ز د
ر
رفتــی
و داغ
هجـرت
نشســت بر جگـــر
یادت می
زنـــد به
دلــم هـــر
دم شـــر ر
رفتــــی
بــرو بــرو ز
خـاطــــر
مـــرا مبـــر
رفتی
دل به یاد رخت
زار
وخسته
شــــــــد
مرغ دلم
به کنج قفس با
ل شکسته شــــد
پای
دلـــم به دام
فراقـــت بستــه
شـــــــد
جانم
بر آتش ِ تب هـجرت
گدا خته
شـــــــد
رفتی
شعله گرفت
تنـم خــون شد
جگـر
روزی
کــه به حریــــم
دلــم پـا
گذاشتــــی
مهرت
ز حــــد فزون
در آن
خـــــانه
کاشتی
در
عمـــق قلبـم
تـــــو
کاـانه
داشتـــــــــی
رفتــی
دلــم چرا
تــک و تنهـــا
گذاشتـــــی
رفتـــی
و خـــو گرفــتـی
بـا غیــر تــومـگر
¨ ¨ ¨ ¨ ¨
تـیــغ جـفــا (٢٢)
ای
فراموشی دمی
بشنو ندای
قلبِ مـــــن
از سرم
نیست ،
دستبردار
رنجهــای
بیشمار
میرود
سیلِ سرشک از
بحر چشم در
جویبـــار
می
خلد
خاری به چشمم
لحظه های انتـظار
بیقراری
می کند دل در
قفس چون
بلبلان
پـا به
زنجیر بسته ام
درین مکان و
دیـــــار
دل
به پرواز آمده
می جــوید
بوستـــان
خویش
آن
درخـــت و
آشیان ، مرغــکان
ونـــو بــهــــار
شمع را
گفتند می سوزی
تنت از بهرِ
چــه
بی رخ
پـــروانه مــا
را زنــدگی نـآیـد
بــــکار
گشته
ام غربت نشین
در گوشه
می خــانه ای
جرعه
ای چند تا
ننوشم کی به چشم
آیدخما ر
کاسهِ
دل بین چو
لاله گشت پر
خــون ازغـمش
خــــورده
ام خونِ جگـــر
گشته ام من
دلفــــگار
با
شـــلاق
غـــم به
فرقــــــم
می زند بیدریغ
دل
سپــــر کــردم
دمِ تیـــغ جفــــای
روزگــار
❐ ❐ ❐ ❐ ❐
اشک پریـشــانی (٢٣)
دلا گـفــتـــم دیگـریــادی
رخِ دلــبر
نکنم
چشم را
بر اشکی حسرت
دیگر تر نکنم
می چشمش
که مرا بی خود
و سرمست میکرد
هـوس چــشـــم
فـتــانـــش
باری دیـگــر نـکـــنم
بود
خیالــش بسرم
دل بود در گــروش
پای دل
بسته به دامش
چوکبوتر نکنم
دیدن خـــواب
پریشان شب تا
به سحر
صبحدم
اشک پریشانی
دیگر سر نکنم
گلرخان
شاد و خرا مان
روند سوی چمن
همچو
شبنم ز اشکم
چمــن تــر نکــنم
گر
آفتاب رخش ابر
سیاه کرده
پنهان
نکشم
ناله زدل گوش
فلک کر نکنم
بــود
داســتــان
زنــدگـــیـــــم
ورد زبــــان
دیگر
قصه ی بی سرو
سامانیم سر
نکنم
عهــد
بستم دیگر
یادی
رخ دلبر نکنم
نظری بر
می و میخانه و
ساغــر نکنم
❐ ❐
❐ ❐ ❐
…
بی ســو دا (٢٤)
ای غــم
گریـزانم ز تو
، بگــذار
دمــی با خـود
شـوم
چون
سایه دنبال
منی ، هر جا که می
خواهـم روم
بردار
دست از جانِ
من ، نیست
طاقت غم پروری
کی عهـد
بستم با تو
غــم، هرکجـا
همره ات روم
از چشم
بردی خوابِ من
، بنگر دلی
بیتـــاب من
با سیل
اشک ســیر کنم
، به رودِ پـر
غوغــا روم
نگــذارم
دیگر هرگـــز
، پــایم
بجــــای پای
تـو
هر
جا گر روم بعد
از این ،
یکتـــا و
تنهــــا روم
گل عشوه
دارد در دمن ،
نازد به خود
سـروِ چمـــن
دل
شد در بندِ
عشقِ گل ، بی
تو و بی
ســودا روم
✰ ✰ ✰ ✰
... کَـمَــک اســـت (٢٥)
بخت
شوریده ام
شورتر از نمک
است
دست
هایم که ندانم
چرا بی نمک
است
روز
نخست که من
زاده شدم از
مادر
دایه چو
دید ، کشید آه !
و گفت : " دخترک
" است
مادر از
شدت ا ندوه چون
بیــد می
لرزید :
« چه
بگویم به
شوهر، که دختر
" نام
بدک"
است »
دایه
بهرِ تسلی
مادر خندیده و
گفت :
« بنگر،
بنگر!
"دخترک"
کان نمک است »
چرخ
ایام به پایم
بست زنجیر و
بگفت :
« بین
دنیـای تو ؛
مانند چرخ فلک
است »
ظلـم در
خرگاه ی
انـدوه ،
همبسترم شــد
غرق در
بحر ستم گشتم
، گفتند : «
کَمَک است »
✰ ✰ ✰ ✰ ✰
دلــم تـنــگ اســت (٢٦)
کجایید
ای پرستو ها،
کجایید؟
دلم تنگ
است
به
پرواز آیید در
آسمانِ تیره ی
ایام
بیارید
ارمغان از
کشورم
خوشه
ای گندم
و
یا، خشکیده
برگی از درختِ
سوخته در آتش
و
یا،
سو
سوی چراغ بیوه
زن ،در کنج
تنهایی
گرفته
زانوی غم در
بغل، به سوگ
فرزندش
و
یا،
مشتی
خاکستر از آن
تنور نانوایی
که
دستِ حیرت به
زیر چانه
بگذاشته
پریشان
، آشفته خاطر
و
یا،
از
خوان ی
تُهی گشته،
از لب نانی
بیایید
ای پرستوها
بیایید
بال بکشایید
و بر
فراز تند باد دریای مواج
سپید
سینه های
تانرا سایید
که
اکنون سخت دل
تنگم
فروکش
گر کند این
موج اندوهم،
در
گوشه ای غربت
غریب
کشور ِ
آزاده ای
خویش، کاش می
بودم
درفش
ِ آزادی ، بر کفم
کاش میداشتم
بیار
بوی و برگی
زکشوری
در بندم
ای
پیام آور ! دلم
تنگ است
بمثل
مرغکی ، به
تنگنای قفس
فرسوده
و یا
،
بسان
درختی، گیر کرده در
چنبر توفان
ویا
شیری
فتاده در دام
بیایید
ای پرستو ها !
دلم
تنگ است ، دلم
تنگ است .
❉ ❉ ❉ ❉ ❉
مــــــژده (٢٧)
مـژده
ای میرسد
امسال بگوشم
ازعمـق دل ها
کـه فرش
بوســتان
گردیده پرنـیان
و مخمـــل ها
به
آغـــاز بهــــار
عمـــرت ای
ســرو
نــــاز مـــن
که بلبل
خواند اندر
شاخ گل رقصد
به محفل ها
زند
تیری به گوشم
ز هفت آسمان
خورشید
بگیر
آسان، هرکار
کشایش یابد
مشکل هــا
در یـن فـصل
بـهــاران، لیک قـناری
زار مـیــنـــالـد
منم
محکوم کنج قفس
در بوستان مست
بلبل ها
مبارک باد
، بادا باد
نشـاط و
خرمــی
برتــو
نثار هر
قدمت سازم گلِ
ریحان و سنبل
ها
بیـــــا صیقل
قلبم و
روشنایی
چشمانم
خیال
رویت بر دیـده
آیـد سـوزد دل هـــا
بســــازم
خانه
بهر تـــو ز
بــرگ گـــل،
اندر بـــاغ
ضرورت
کی بوددر آن
سنگ وخشت و
کاه گِل ها
شود بال
عقـــاب بلند
پـــرواز
ســــایه بـان
ی تـــو
ز بهری
بخت تو
باشد به هر سو
رقص بسمل ها
نماید
سیر، بختت تا
یابد راهــی
پیروزی
بی
آرایم تختت را
ز چنبیلی و مرسل
ها
دعـــایم
ایـــن
باشـــد هـر
صبـــح و شـــامی
رسد رخش
زرین
یالت به مقصد
گاه و منزلها
❇❇ ❀
❇❇
مبــارک بــاد (٢٨)
مژده
ای دل که
نسیمی ز نو
بهار آمد
ز
رنگ و نگـهت گــل
دل بی قـرار
آمد
بهـار
عمرت ای ســرو
بــوستــان
مــن
چه
خوش آمد و پر
شور و پر شرار
آمد
پارینه سال
بودم
به انتظــار
چنین
کنون
آمد و خوشرنگ،
پر نگار آمــد
نسیم
صبح دل آویز ،
ز هر سو
میوزد
بنفشه،
سوسن و ریحـان
بهرکنار آمـد
به
دشت و کوه و
دمن سرزد لاله
های سرخ
کــه
بویش بـا
نسیــم ، سوی
کوهســار
آمد
چراغ
نخـل عمـــرت
همیشه
تابنـــده
که
بلبل از پی
گلها به شا
خسار آمد
مبــارک
بـــاد گـویم
بهــار پــر
ثمــــرت
که
بلبل در میان
باغ ، گل به
منقار آمد
❇ ❇ ♥ ❇ ❇
خیانت از بـهـر قدرت (٢٩)
عــلاج
درد بیــدرمـان
کـــدام است
رفــیق
ره تا
پا یــا ن
کــدام
است
بــود
دنیـا شریــن
و خــوب و
زیــبــــا
وفــا
داریش بــا
انســان
کـدام است
کشی
خواری ورنج با
حفظ وجـدان
رسیدن
با لــبِ یک
نان کـدام است
بـــود
کــشتـار
انســـان روز
افــزون
ز
دانائی
لافــند
نــادان کـدام
است
زن
مظـلوم آمــاج
جــمــره وســـنــگ
گر
انسان اینست
حیوان کـدام
است
زنند به
هر رکاب بوســـه
ای چــنــد
ندارند
غیرتی
وجـــدان
کــدام است
جنایت
ها کـردند این
خاک فروشــان
همه
آشــکار بـود
پنهان کــدام
است
گـذاشتـند
پـای بـر
کــرســی ذ
لــــت
حقـوق
آن تهــی
دستان
کـــدام است
❇ ❇ ❍❍ ❇ ❇
وداع (٣٠)
کاش
میگشتم من خاک
، به خاکت
مادر
می
سـوزد تـنـم
از درد فـراقـــت
مـــــادر
بــودم
مـوجـود ضـعـیـــف
انـدر دهــــــر
شدم
پرورده از آن
شیره ای تاکت
مادر
فیض
دامانت به من
نام و نشانی
بخشید
هـســـتم
مـدیـون آن
دامـن پاکــــت
مادر
دامـن
مهــرت بـــود
منـزل
آســایشِ مــن
خاک بسر
باد کنم ، بر
سری خاکت مادر
گرمی آغــوشـت
بُود
بهــاری بــر
مـــن
گلــی
هستی ام چیــد
م ز بهـارت
مادر
رفتی و
جانم
گداختـــه
شـد در آتـش
از کی
گیرم ز کجا ،
من سراغت مادر
آخـرین
روز وداع
لــرزه انداخـــت
بــر تنـــم
کاش
میکشتم همان
لحظه ، هلاکت
مادر
اشکــریــزان به
مــزارت ، مـــن
آمــده ام
تازنم
بوسه ای چند ،
به پای
خاکت مادر
❍ ❇
❍ ❇ ❍
در تبــعــیـد (٣١)
مــادر نیــستـی،
نگــری حــال
زاری مـــن
ایـن
ســوز آتشــینی
دلی بی قــراری
من
مــن
زنــده در
تعبیدم و دل مــرده
در بــدن
ساحــل
نشــینی که نبــود
افـتـخـاری
من
در
زیــر بــار
غربــت خــم گــشته
قــامـتم
بیــن
آه ســرد و چشــمِ
تـر
اشکباری من
تنهـائی
و سکوت سوخـت
تار و پـودی
من
آمـد خــزان
عمــــر ، گـذشتـه
بهــاری من
شب
ها بر آسما ن
سیاه چشم
دوخته ام
یابـم
ســتاره ای که
شود غمـگساری
من
نیـســت دوســـتی تاشــنود
راز و دردِ دل
تا کــم
کـند یک غمـی
از صــد هــزاری
من
مادر!
در حـجره
وسلول وجـودم
تو زنده ای
باشـد خیــالــت
هــمه جــا در
کــناری من
❐ ❀ ❈ ❀ ❐
فــــــراق (٣٢)
عمرم به
درد و رنج و
فراقت تیر شد
مرغ
دلـم پر
کــشود ،
آمــاج تیر شد
ماه ها
گذشت و سال ها
برحسرت دیدار
در
انتظـــارت
چشـــم ِ
جــوانم پــیـــر
شد
تصویرت
بر آیینه ی
چشمم نقش بست
مـــوج
خیالـــت از
نظـــر ِ دل
تیــر شـــد
ای درد
فــراق نرهـانیم
تا بـه کــــی
پای دلم
بر حلقه ی دامت
گـیر شد
ناله
کنم چو نای،
کشم سوز دل
بیرون
آهـم
کمان گـشت و
فریـادم تـیــر
شد
با بال
باد ســیر نمـودم
بر آسمــان
رنج و
غمِ
کهن ز عروجم
حقیر شد
کــردم
دراز دستـــم
از بهــر
الفــتـت
لطفت نشد
میسر و نامم
فقیر شد
❀ ❀ ❀ ❀ ❀
خــــــزان عـمــــر (٣٣)
یکبار
نظـــر کــردم
مــن بر
خــــزان عمــر
چون عمر
گل جوانی عجب
زودتر گذشت
ما می
نگیریم به چشم
خویش کاروان
مرگ
جلــوه
کنـــان
مـــدام زپـیـش
نظــر گذشــت
ما که
جوانی را هدر
از کف نداده
ایم
دریای
از حوادث ما
را ز سر
گـــذشت
از
خاطرات
زنــدگی گـر بـر
شمــــاریـم
بر رنج و
درد و
علم آن
بیشتر گذشت
امـــروز
کـه زنــده ایـــم
فـــردا
چـــه دانیم
درکنج
غربت عمر به
شام و سحر
گذشت
بـــرسر
بـــود
هــوای
گلستــــان
میـهنـــم
شکست
بال مرغ دل بی
بال و پر گذشت
سیراب
کی شدیم ز
چشمه سـار
وطــن
زعطش
ترکیده لب ،
زبان تلخ تر گــذشت
ای
خطـــه ای
غیوران، باز
آزاد بیـنمــت
در دیار
غیر عمر چسان
بی ثمر گذشت
❐ ❐ ✰ ❐ ❐
رنــج بـی پـایــان ( ٣٤ )
بـاز امشــب
از فراقــش
نـالــه ها سر
میکنم
سبزه ای خشک
چمن از اشک غم
تر میکنم
همچو ابری
نوبهار
میگریم بر
دشت و
دمن
هــر جای می
رســم قصـه را
ســر میکنم
غطه ور می شوم
به بحر رنج بی
پایان خویش
گــر
دمـی یادی رخـی زیــبــای
دلـــبــر
میکنم
مثل مرغ
بــال
شکــسته
ورشکــسته
آرزو
صـیـد صیـاد
گشته ام در
دام پـر پـر
میکنم
رنج ای گر
پـایـان پـذیـرد
در
مسیر زنـدگی
یادی از
ظــلم و
جفــای آن ستم
گر میکنم
لــحـظــه
ای گر دور
گردد غــم از
پیش نظـر
سودا را در
شبــی تار
نقــش بســتر
میکنم
❐❐ ✰✰ ❐❐
آمـیـزش (٣٥)
این کـجـروی
چرخش دوران
دلـم گرفت
جنگ و گریز و
آشتی طفلان
دلـم گرفت
خر مـــوره
گشته زینت
انگشت
جاهـلان
این کم بهائی
لوءلوء و
مرجان دلم
گرفت
از بدرگان ،
کسان ، جز
بــدرگی نـدیـد
از بی ثباتی
رهی
نامردمان،
دلم گرفت
گـفـتند بر حـذر
بـاش از آدم
دو روی
دیده درایی
اینهمه دونان
دلم گرفت
پنداشتم که
اهل قلم است
با فرهنگ
از جو فروشان
گندم نمایان
دلم گـرفت
من می
دیگر به جام
سفالین ننوشم
این درز چرکـیـن
لـبِ جــام دلـم
گرفت
یک بته خــارِ گل نمـا
، سر زد در
چــــمن
بر دست خلید ن
خــــار
مغیلان دلم
گرفت
سنـگ می خـورد
مدام درخـــتان
بــــار ور
برشاخ بی
ثمر، خفته
خفاشان دلم
گرفت
این گرگ
خونخوار که
دریدست رمه ها
آمیزش "
چوپان " با
گــرگان دلم
کرفت
ای دل تو از
وقوع حوادث حــزین
مشو
مانند فته
گران پر بغض و
کــــین مشو
❐ ❐ ❐
خـــواب (٣٦)
خواب
دیده ام که
مرده
یی
چنین
مباد!
از
حد فزون کریه
و شیون می کنم
با
تار های اشکم
و سوزن مژگان
خود
را ، باجسم
تو پیوند می
زنم
آری
نبود تو است
نبود من
در
زندگی تویی
هست و بود من
اندر
دلِ خاک سیه
کی بود روا
بگذارمت
تنها
ای
جانم یگانه
تمنای زندگیم
نگذارمت
در لحظه ای
آخرین
میدانم؛
تنها
و بی من، آنجا
کی روی
خاکی
سیه گر آغوش
باز کند
خواهد گیرد ترا در
برش
ریزم
من خاک ملامت
بر سرش
گویم:
این
رفته از برم ؛
مگر پیوندش با
من است.
بنگر!
در
آغوشت خفتگان
کم است
باز کن
بغـل،
بیشتر
از آن که است
اندر
دلی تو خوابیم
از این پس.
بر
خواستم ز خواب
فرومانده
در اضطراب
♥ ♥ ❍
♥ ♥
بــاده آزادی (٣٧)
آنقدر
مستم، مست که
سر از پا
نشناسم
ساقیا
دست تو بوسم
کن
لبریز از آن
باده ی گلگون
جام را
تا
گذارم لب را
بر لبِ جامم
گیرم
امشب از می تا
سحرگاه کامم.
من
ندانم که
سحرگاه چسان
می آید
مثل
بوی
باران، یا
عطر بهار
یا
شفق داغ
_طلوع خورشید
_
است
پایانی ظلمتِ
شب را
یا که
همچو
نسیم سحر
می
نوازد روح را
من امشب
مستم
این
دیگر مستی یی
پیمانه نیست
مستیم
نیست از آن
چشم خمار ساقی
این
یادی از آن
باده ای آزادی
بود
که در
وطن نوشید یم
❐ ❐ ❐ ❐ ❐
چــــرخ گــردون (٣٨)
خار
بیابان بر
کــف پــا می
خلد مرا
این راه
پر ز پیچ به
کجا می برد
مرا
بودم چون
گــهر با ارزش
و پـــر بهـا
امروز
زمانه، با پر کاه کی خرد مرا
چــون
عندلیــب
نشستم بر
شاخچه نیلـوفـر
خارش چو
خنجــــری،
بر جگر می
خلـــد مرا
چون بوی
گـــل شدم مرا
نیست سـاقه ای
با خود
نسیــم، بهـــر
کـــــجا می
بـــرد مرا
خشکیده
برگ
کشتم در روی
زمیـــن
باد
خزان به هر سو
شتابان کشد
مرا
خار و خسان،
هم به ساحل
رسیده اند
توفان
چو موج، بر
صخره ای دریا
زند مرا
آگاه
نیستم ز چرخش
گردون بعد از
این
آیــا
زکجــا،
بــاز بــه
کجـا می
بـــرد مرا
❋ ❋ ❋ ❋
ســــرمـــه ســـــنگ (٣٩)
ای صـــیاد
افسرده ام،
بند و
زندانــم بس
است
شب ها تا
سحر بی خواب
چشمانم بس است
دیگـران
خوابـیده اند
در بســتری
چـون پـرنــیـــان
می تپم
در بستر یأس،
چشم
گریانم بس
است
زندگی
هر گز نه
خندید یکدمی بروی من
آرزو گم
کرده ام ، رنج
و هجرانم بس
است
از شکست
روز
افزون جانم
بر لب
رسیـد
سینه
گردید کوره ،
قلب بریانم بس
اســت
عمریست
گیر کرده ام،
در چنبر
توفــانِ غم
ریخته
برگ وبـارم
،تگرگ
وبارانم بس اســت
هر
نهــا لی بــذر
کردم بر دلم
با ر ور نـشد
چیدن
گلهای وحشی از
بیابانم بس است
سرمه
سنـگی
درخشید، چون
گهر در چشمـی
من
شکوه ها
دا رد زمرد، لــعـل
و مــرجـــانم
بس است
ای
گردون ز جسـم
رنجـــورم چه
میخواهــی
دگر
نیستم
سنگی
صبــــور،
منکه انسانم
بس است
❀ ❀ ❀
❀
ســـپـیـده (٤٠ )
ز بس
گیرنده نگاهــت
کـرده حیرا نم
گزیده ام
سر انگشت را به
دندا نم
نگاه
مست تو زایشگر
مستی هاست
نیفــگـنم
نظــری بر پـیـالــه
و جــامــم
فتاد
چشمِ من بر
نگاه شعــله
ورت
ربـوده
از منی بیــدل
عقـل و ایمانم
به شب
تلخ جدائی
سپیده ای
ندمید
به
صبــح روشن
روی نگـــار حــیرا
نم
من رفته
ام زیاد و خاطر
همه کس
دگــر
مبر به زبان
سخنورت نامــم
کشتی
ام گم کرده ره
در بحر غمـت
ندانم
این بکجا می
رسد سر انجامم
ز
تند باد حوادث
مرا هراسی نیســت
بر
بال موج نشسته
هم مسیر
توفانم
❈ ❈
❈ ❈ ❈
ü ✍ ¨ ü ✍ ¨ ♨ ý
````````````````````````````````````
(١)- "پیام"
آتشین : در
نشریه"راوا"(
پیام زن)
شماره ٣٨ ماه
عقرب ١٣٧٣ –
اکتوبر1994 و در
نشریه قاره ای
شهروند شماره
٧٦٧
جمعه ١٦
اسفند ١٣٨١ چاپ شده
است.
(٢)- شعر پیام
زن
: در
شماره ٣٩ مجله
"پیام زن" مورخ
حوت ١٣٧٣ –
فبروری 1994 نشر
گردیده است.
(٣)- زن مظلوم : ١٨
ماه جون ١٩٩٦
در نشریه
پاگاه
شماره ... چاپ شده است.
(٤)- کی برد
سالم : منتر شده
در شماره ٢٥ مجله "
پگاه "
چاپ تورنتو
حوت ١٣٧٥ –
مارچ 1997.
(٥)- پیام مرا
بر وطن بگوی : شماره
٣٧ " پگاه "
مورخ اپریل 1998 .
(٦)- "نبرد
خلق..." اکتوبر 2001
(٧)- یاران
به پا خیزید : ماه
مـی سال 2003.
(٨)- آتش بر
تابوت باورت : در
شماره ٢٠٠٤
نشریه قاره ای
شهروند مورخه
٥ مارچ 2004
چاپ شده است.
(٩)- بقای
نسل : به مناسبت
نامزدی پسرم
سرورده شده
است سپمتبر 2004.
(١٠)- مزرعه
ناپاک اخوان...22
جنوری 2006
(١١)- وطن : ١١
فبروری 2005 .
(١٢)- به سوگ
همنبرد :١٢
نومبر 2004 .
(١٣)- نشکن : ١١ مارچ
1994 .
(١٤)- خاک وطن : ماه
می 1997 .
(١٥)- شب را شفق
زوال است : ماه جون
سال 2001 .
(١٦)- اشک تمنا :
جولای 1997 .
(١٧)- نور باطل :
جولای 1998 .
(١٨)- بسوگ
الیاس شهید :
مارچ 2005 .
(١٩)- عهد نمی
بندم : اپریل 1996 .
(٢٠)- در رثای محمود
گودرزی : اپریل 2005 .
(٢١)- رفتی
دلــم : سپتمبر 1998 .
(٢٢)- تیـــغ جفا :
اگست 2000.
(٢٣)- اشک
پریشانی : ماه
اکتوبر 2003 .
(٢٤)- بی ســودا
روم : اکنوبر 1994 .
(٢٥)- کمک است : دسمبر 1994 .
(٢٦)- دلم تنگ
است : 10
اکتوبر 2004 .
(٢٧)- مـــژده
: 20 اپریل 1998 .
(٢٨)- مبارک
بـــاد : 20
اپریل 2000 .
(٢٩(- خیانت از
بهر قدرت : 30 اگست 2003 .
(٣٠(- وداع : 2 می 2002 .
(٣١)- در تبعید : 2 می 2003 .
(٣٢)- فــــراق : جون
2000 .
(٣٣)- خزان
عمــــر: 2 نموبر 2005 .
(٣٤)-
رنـــج بی
پایان : سپتمبر 2001 .
(٣٥)- آمیـــزش :
سپتمبر 2005 .
(٣٦)- خـــواب : سپتمبر2003
.
(٣٧)- باده ی آزادی : 12
سپتمبر 2005 .
(٣٨)- چــرخ
گــردون : 19 مارچ 2005 .
(٣٩(- سرمــه
ســـنگ : 14 دسمبر 2005
.
(٤٠)- ســپــده :
دسمبر 1999
```````````````````````````````````````````